میارزد که من هر روز بنویسم و با نوشتن فکر کنم. این رویه ادامهدار (که یک رویداد و اتفاقِ آنی نیست) به مرور و آهسته و پیوسته دستاوردهای بسیار گرانبهایی را میآفریند:
- ذهنِ شلخته و بیدر و پیکر انسان خردمند به سوی انسجام فکری و ذهنی و ساختارمند شدن حرکت میکند. (این را میتوان از خروجی فکری آدمها برداشت کرد. کسی که نامفهوم و درهم و برهم سخن میگوید و یا کارها و رفتاری ناپیوسته و بیربط بهم دارد و هیچ خطِ سیر منطقی ندارد، نتوانسته به انسجام فکری برسد.)
- آدمی رشدِ تدریجی را میآموزد (پیشنهاد میکنم حتما برای فهمِ عمیق کلمهی رشد تدریجی صدها ساعت زمان و هزینه پرداخت کنید.)
- مغز و ذهنِ ما به مقایسهی دقیقتر وادار میشود (سادهانگارانه و بیتوجّه از کنار رویدادها و روندهای زندگی گذر نمیکنیم. البته که میدانیم متهبهخشاش گذاشتن و زندگی را زهــرمارکردن با این موضوع متفاوت است).
- به اختیار و ارادهی آزاد جانوری به نام انسان بیشتر پی میبریم. به آنچه هستیم و آنچه میتوانیم بیشتر و بیشتر اشراف پیدا میکنیم و از لابلای این خودآگاهی، میتوانیم به سرچشمهی اختیار و توانمندیهایمان در ساختن و تغییر دادن برسیم.)
- آدمیزاد مسئولیتپذیر میشود. (ذاتِ ما خیلی حالِ خوشی از پذیرش مسئولیت ندارد، دلش میخواهد سربههوا باشد و لذّت ببرد، اما چه میشود کرد که آدمیزاد اسیر برساختههای خویش است: تمدن، فرهنگ، اخلاق، ادب و.. و تجربه نشان داده که داشتن و مزین بودن به اینها، زندگی بهتری از دورانِ غارنشینی برایمان دارد، هرچند سربههوایی ما را نابود کرده و ما را محدود به قاعده سازد، و قواعد میتوانند مسئولیتها و حقوقِ ما را شفاف سازند.)