اسیر روزمرگی شدن یعنی مرگ؛ یعنی در جا زدن. یعنی هیچ!
چرا بسیاری افراد و جامعه این روزها به روزمرگی پناه بردهاند؟ آیا نمیتوان کاری انجام داد که تجربۀ جدیدی رقم زد؟
تعجب میکنم از کسانی که ساعتها بر روی گوشیهای خود چمبره میزنند! و چنان اسیر این دور باطل شدهاند که اساس زندگی یادشان رفته!
دوستانی که سراغی از هم نمیگیرند؛ ... و در سالهای پیری، حسرت این را میخورند چرا دوستان دوران جوانی کنارشان نیستند.
بسیاری حتی حاضر نیستند یک مسیر را که هر روز با ماشین میروند، یکبار کمی پیاده روند؛ حتی سوپرمارکتی که ده دقیقه پیاده بیشتر با منزل فاصله ندارد!
تنبلی و زندگی ماشینی و صنعتی، آدمها را در گردابی گرفتار کرده که هر روز بیشتر آنها را در خود فرو میبرد؛ و برای همین عمدۀ آدمها در این روزگار، دلمرده و افسرده و خمودهاند؛ حتی اگر وانمود نمایند که مثبت هستند و مثبت فکر میکنند و خندان هستند!
خندان هستند؛ اما دلشان شاد نیست.
همین چند روز پیش با فردی در مترو همکلام شدم؛ ظاهر بسیار پرانرژی و شاد؛ بهترین لباسها را پوشیده و کاملاً مشخص بود که حداقل بلحاظ مالی، دغدغهای جدی ندارد. باب گفتگو را باز کردم برای گذراندن دقایق. نمایشگاهدار ماشین بود و وضعش توپ! اما جملهاش هنوز در ذهنم فریاد میزند: ظاهرم رو نگاه نکن داداش! سالهاست که حالم خوب نیست و تظاهر میکنم همه چی خوبه... .
آدمها خودشان تنهایی و عزلت را انتخاب کردهاند و این گوشیهای همراه، رفیق و مونس و همدمشان شده است.
صبح و ظهر و شب، این گوشیها هستند که با گروهها و کانالها، مغز آدمها را مرتب بمباران میکنند و میترکانند! از این روح و روان و مغز قرار است چه بماند؟
چرا آدمها برای هم زمان نمیگذارند؟ چرا این همه فعالیت در موبایلها و دورهمیهای مجازی، به فعالیتهای حضوری یا دورهمیهای چشم در چشم ختم نمیشود؟ بعید میدانم یک استکان چای، هزینۀ زیادی داشته باشد.
مشکل جای دیگری است.
من تصور میکنم مشکل اصلی آنجاست که مفهوم اصلی زندگی و هویت انسان، فراموش شده است.