امشب عکس تاریخی چشمان اومایارا سانچز(Omayra Sánchez Garzón) را دیدم و مدت نیمساعتی ذهنم مشغول شد؛ به خیلی چیزها فکر کردم؛ از به دنیا آمدنم تا رفتنم.
چگونگی مرگ تأسفبارِ این دختر معصوم به راحتی یک گوگل کردن، قابل مطالعه است.
اما وقتی چشمان سیاه و غیرعادی این دختر 13ساله را در لحظاتی قبل از مرگ دیدم(که به احتمال زیاد ناشی از مسموم شدن خون او بوده است)، مدت قابل توجهی میخکوب شدم و به خودم فکر کردم؛ و به خیلی از انسانها. به آدمهایی که روزانه با آنها سروکار داریم؛ خوب و بد؛ پیر و جوان؛ آنهایی که دوستشان داریم و حتی آنهایی که دوستشان نداریم و شاید ما را بیازارند و از آنها متنفر هم باشیم!
به این فکر کردم چرا مرگ را همیشه در جلوی خود نمیبینیم و طوری زندگی میکنیم که انگار قرار است هزاران سال! عمر کنیم؟
یک ده-بیست-سی-چهل بشماریم، سریع تمام میشود! به همین راحتی!
اگر فاجعه آرمرو پیش نمیآمد، اومایارا بالاخره در جای دیگری از دنیا میرفت؛ اما خدا میخواست با مرگ او و ثبت عکس این چنینی، چه چیزی را به ما انسانها در همهجای دنیا ثابت کند؟
من فکر میکنم یکی از مهمترین درسهایی که خدا میخواست به ما یاد بدهد، این بود: با هم مهربان باشیم؛ چرا که هیچ کدام از فردای خود خبر نداریم.
خدا میخواست به ما بیاموزد هیچ وقت، غصۀ فردا را نخوریم؛ چرا که ممکن نیست اصلاً فردایی نباشد!
خدا میخواست با مرگ این انسان با آن وضع غمناک، به ما یاد دهد تا لحظۀ آخر، امیدوار بمانیم و حتی تظاهر به امید کنیم؛ چرا که معنا و زندگی همین امید است!